رخساره ( رخ : صورت + سار یا ساره ) از آنجا که بیشتر زیبایی آدمی در رخسارش دیده می شود و از آنجا که ما هنگام دیدن و آشنایی با کسی نگاهمان را به صورت او می دوزیم ؛ پس طبیعی است که نامهایی همچون منوچهر یعنی دارای چهره ی بهشتی و نیز رخساره به معنی زیبا همچون چهره وجود داشته باشد .
اما در فرهنگهای فارسی در مورد رخساره چه آمده است ؟
رخساره . [ رُ رَ /رِ ] (اِ مرکب ) رخسار. روی و صورت و چهره و سیما. (ناظم الاطباء). دیباچه . (منتهی الارب ). وجنة. (دهار). رخسار. صفح وجه . عذار. (یادداشت مؤلف ) : بت اگرچه لطیف دارد نقش نزد رخساره ٔ تو هست خراش .
رودکی .
ببخشای بر من تو ای دادبخش که از خون دل گشت رخساره رخش .
فردوسی .
غمی گشت از آن کار خسرو که دیدبه رخساره شد چون گل شنبلید.
فردوسی .
همی گفت رخساره کردم دژم ز کار سیاوش دلش پر ز غم .
فردوسی .
به رخساره چون روز و گیسو چو شب همی در ببارید گفتی ز لب .
فردوسی .
منگر به مَثَل جز ازره عبرت رخساره ٔ زشت چون رخامش را.
ناصرخسرو.
در دین به خراسان که شست جز من رخساره ٔ دعوی به آب برهان .
ناصرخسرو.
رخساره ٔ فضل و ادب به مکان تربیت او برافروخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 367). هر اشک ... روان گردد و هر رخساره خراشیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 444).و آرایش کردنی ز حد بیش رخساره ٔ قصه را کند ریش .
نظامی .
بی روی چو ماه آن نگارین رخساره ٔ من به خون نگار است .
سعدی .
رخساره ٔ عروس بزرگی نیافت زیب الا به خرده کاری مشاطه ٔ سخن .
سلمان ساوجی .
بار دل مجنون و خم طره ٔ لیلی رخساره ٔ محمود وکف پای ایاز است .
حافظ.
- رخساره بر زمین مالیدن یا سودن ؛ مالیدن روی بر زمین . سودن روی بر زمین . کنایه از تعظیم و احترام و به خاک افتادن است : بمالید رخساره را بر زمین همی خواند بر تاج و تخت آفرین .
فردوسی .
رخساره بر آن زمین همی سودتا صبح در این صبوح می بود.
نظامی .